مثل هجوم اسب های وحشی
خدا خودش امروز از پله ها آمد پایین ، دستش را گذاشت روی شانه هایم
سرش را انداخته بود پایین ! گفت میدانم که دختر قوی ای هستی ، اشک هایت را هم دیدم
میدانم که صبر و تحملتان یک چیزی شبیه به بنده چند هزارسال پیش ِمن است
برای همین است که میخواهم بگویم : حق با توست .. تو دیگر نمیتوانی .. شماها دیگر نمیتوانید ..
اتفاق های خوب در راهند ، شبیه به یک دسته اسب های وحشی از پشت سرت به سمتت هجوم خواهند آورد
منتظر باش .. صبر داشته باش ! بی دلیل که مهلـآی ِ من نشدی آخه !
بعدش از داخل جیبش یک ستاره بیرون آورد و به گوشه سمت راست پیراهنم وصل کرد
اسبش را صدا کرد و به آسمان بازگشت .. اما با این حال من امشب اشک خواهم ریخت ..
نظرات شما عزیزان: